سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آن ها در کنار یکد یگر بودند و همه به یک اندازه می دانستند و باور د اشتند

که آن چه می دانند بسیار است . یکی در میا نشان بود که به اندازه دیگران

نمی دانست و به او نادان می گفتند . او تریبول نام داشت . هنگامی که شنید

نادان است، فروتن شد و خود را پنهان کرد تا دیگر کسی او را نبیند.

ادامه مطلب...




تاریخ : یکشنبه 92/4/9 | 6:29 عصر | نویسنده : MrGoorani | نظرات ()

فقر

 روزی یک مرد ثروتمند ، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان

دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آنها یک روز و

یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند.


 در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید:نظرت در مورد

مسافرت مان چه بود؟

پسر پاسخ داد:  عالی بود پدر!

پدر پرسید: آیا به زندگی آن ها توجه کردی؟

پسر پاسخ داد: فکر می کنم!

پدر پرسید:چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟

ادامه مطلب...




تاریخ : یکشنبه 92/4/9 | 6:13 عصر | نویسنده : MrGoorani | نظرات ()

صل موضوع را فراموش نکن "2"!!!

خانمی طوطی ای خرید . اما روز بعد آن را به مغازه برگرداند . او به صاحب 

مغازه گفت این پرنده صحبت نمی کند. صاحب مغازه گفت: آیا در قفسش

آینه ای هست؟طوطی ها عاشق آینه هستند ، آنها تصویرشان را در آینه

می بینند و شروع به صحبت می کنند. آن خانم یک آینه خرید و رفت .

ادامه مطلب...




تاریخ : یکشنبه 92/4/9 | 1:48 عصر | نویسنده : MrGoorani | نظرات ()

صل موضوع را فراموش نکن!!!

مرد قوی هیکل، در چوب بری استخدام شد و تصمیم گرفت خوب کار کند.

روز اول 18 درخت برید . رئیسش به او تبریک گفت و او را به ادامه کار

تشویق کرد. روز بعد با انگیزه بیشتری کار کرد، ولی 15 درخت برید.

روز سوم بیشتر کار کرد، اما فقط 10 درخت برید.

ادامه مطلب...




تاریخ : یکشنبه 92/4/9 | 12:47 عصر | نویسنده : MrGoorani | نظرات ()

مرد در چمنزار

مرد نجوا کرد:خدایا با من صحبت کن.یک چکاوک آواز خواند ولی مرد نشنید.

پس مرد با صدای بلند گفت:خدایا با من صحبت کن.آذرخش در آسمان غرید ولی مرد متوجه نشد.

مرد فریاد زد:خدایا یک معجزه به من نشان بده.

 یک زندگی متولد شد ولی مرد نفهمید.

مرد ناامیدانه گریه کرد و گفت:خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم.

پس خدا نزد مرد آمد و او را لمس کرد !!

ولی مرد بالهای پروانه را شکست و در حالی که خدا را درک نکرده بود از
آنجا دور شد!






تاریخ : شنبه 92/4/1 | 9:50 صبح | نویسنده : MrGoorani | نظرات ()

لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد :
می بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا، از یاران مسیح
که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می کرد. کار را نیمه
تمام رها کرد تا مدل های آرمانیش را پیدا کند.
روزی در یک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن
جوانان همسرا یافت . جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش
اتودها و طرح هایی برداشت.

ادامه مطلب...




تاریخ : شنبه 92/4/1 | 9:40 صبح | نویسنده : MrGoorani | نظرات ()

 

بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است:کودک که 

بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم . بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی

بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم . بعد ها دنیا را هم بزر گ دیدم

و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم. در سالخوردگی تصمیم گرفتم

خانواده ام را متحول کنم . اینک که در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر

 روز اول خودم را تغییر داده بودم، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم!!!
 

 






تاریخ : چهارشنبه 92/3/29 | 4:1 عصر | نویسنده : MrGoorani | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.