سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باغبان نیک اندیش

روزی پادشاهی به تماشای صحرا بیرون رفت.

باغبانی را دید، مردی پیر و سال خورده.

با این حال ، سرگرم کاشتن نهال درخت بود.

پادشاه گفت : ای پیر، در موسم کهن سالی و فرتوتی،

کار ایام جوانی،پیشه کرده ای.

ادامه مطلب...




تاریخ : سه شنبه 92/6/26 | 12:58 عصر | نویسنده : MrGoorani | نظرات ()

 

روزی دو دوست در اتومبیل نشسته بودند و در بیرون شهر از میان

مناظر زیبا عبور می کردند و غرق صحبت و خاطرات گذشته شده بودند

و می گفتند و اوقات خوش و شادی داشتند . یکی از آن ها گفت :

فکر می کنم راه را اشتباه می رویم !

دیگری پاسخ داد : مهم نیست راه را اشتباه می رویم

مهم آن است که با هم لحظات خوشی داریم و شاد هستیم!

"آری ! آن دو باهم خوش بودند،اما هیچگاه به هدف نمی رسند.

هر کاری که انجام می گیرد توأم با لذت و شادی باشد ،

اما در آن هدف و برنامه ای نباشد به مقصد نخواهد رسید!

انسان های که در زندگی شکست می خورند و بازنده اند دو دسته هستند.

گروه اول،کسانی که کار انجام می دهند بدون آنکه فکر کنند.

گروه دوم،کسانی که فکر می کنند،اما هیجگاه آن را انجام نمی دهند."






تاریخ : شنبه 92/4/22 | 12:32 عصر | نویسنده : MrGoorani | نظرات ()

خداوند همیشه با ماست!!

خوابیده بودم؛

در خواب کتاب گذشته ام را باز کردم و روزهای سپری شده عمرم را برگ

به برگ مرور کردم . به هر روزی که نگاه می کردم ، در کنارش دو جفت

جای پا بود . یکی مال من و یکی ما ل خدا. جلوتر می رفتم و روزهای سپری

شده ام را می دیدم. خاطرات خوب، خاطرات بد، زیباییها، لبخندها،

شیرینی ها، مصیبت ها، ... همه و همه را می دیدم.

ادامه مطلب...




تاریخ : جمعه 92/4/21 | 9:48 صبح | نویسنده : MrGoorani | نظرات ()

 

کرم شب تاب

روز قسمت بود . خدا هستی را قسمت می کرد. خدا گفت : چیزی از من
بخواهید. هر چه که باشد ، شما را خواهم داد . سهمتان را از هستی طلب
کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است.
و هر که آمد چیزی خواست . یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای
دویدن. یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز . یکی دریا را
انتخاب کرد و یکی آسمان را.

ادامه مطلب...




تاریخ : شنبه 92/4/15 | 9:17 صبح | نویسنده : MrGoorani | نظرات ()

عقاب

مردی تخم عقابی پید ا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت . عقاب با بقیه

جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد . در تمام زندگیش ، او

همان کارهایی را انجام داد که مرغ ها می کردند؛ برای پیدا کردن کرم ها و

حشرات زمین را م ی کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار،

کمی در هوا پرواز می کرد.

ادامه مطلب...




تاریخ : پنج شنبه 92/4/13 | 9:54 صبح | نویسنده : MrGoorani | نظرات ()

میخ های روی دیوار

پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت . پدرش جعبه ای میخ به او داد و
گفت هربار که عصبانی می شوی باید یک میخ به دیوار بکوبی.
روز اول ، پسر بچه 37 میخ به د یوار کوبید . طی چند هفته بعد، همانطور که
یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند، تعداد میخ های کوبیده شده به
دیوار کمتر می شد. او فهمید که کنترل عصبانیتش آسان تر از کوبیدن میخ ها
بر دیوار است...

ادامه مطلب...




تاریخ : پنج شنبه 92/4/13 | 9:40 صبح | نویسنده : MrGoorani | نظرات ()

قدرت کلماتچند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آ نها به داخل
گودال عمیقی افتادند . بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی
دیدند گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند که دیگر چاره ای
نیست و شما خواهید مرد.
دو قورباغ ه این حرف ها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از
گودال بیرون بپرند . اما قورباغه های دیگر دائمأ به آنها می گفتند که دست از
تلاش بردارید، چون نمی توانید از گودال خارج شوید، به زودی خواهید

مرد.

ادامه مطلب...




تاریخ : سه شنبه 92/4/11 | 8:22 صبح | نویسنده : MrGoorani | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.