سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آن ها در کنار یکد یگر بودند و همه به یک اندازه می دانستند و باور د اشتند

که آن چه می دانند بسیار است . یکی در میا نشان بود که به اندازه دیگران

نمی دانست و به او نادان می گفتند . او تریبول نام داشت . هنگامی که شنید

نادان است، فروتن شد و خود را پنهان کرد تا دیگر کسی او را نبیند.

اما دیگران با او همدردی نداشتند و او را دنبال کردند و نگاهش کردند و با

او از آن چه نمی توانست بفهمد حرف زدند . آن ها می دیدند تریبول چه

رنجی می برد و خشنود بودند از این که می توانند او را برنجانند.

اما جهان دگرگون گشت و ناگهان تریبول دانا شد و بقیه نادان، بسیار

نادان تر از او . تریبول هم می خواست برای آنچه دیگران بر سرش آورده

بودند، انتقام بگیرد . اما آ نها او را تحسین کردند و هیچ کس به خاطر آن چه

نمی دانست و تریبول می دانست، خجالت نمی کشید و تریبول با آن ها

همدردی می کرد و نمی توانست آنها را برنجاند . او می دانست که همیشه به

گونه ای تنها بوده است و در انتظار ز مانی بود که روزگاری بازخواهد گشت.

او دقیقأ می دانست زما نی که در آن جهان بار دیگر دگرگون شود ، د یگران

باز هم او را خواهند رنجاند.

نویسنده : گیزلا النسر
ترجمه : ناصر غیاثی






تاریخ : یکشنبه 92/4/9 | 6:29 عصر | نویسنده : MrGoorani | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.