مرد نجوا کرد:خدایا با من صحبت کن.یک چکاوک آواز خواند ولی مرد نشنید.
پس مرد با صدای بلند گفت:خدایا با من صحبت کن.آذرخش در آسمان غرید ولی مرد متوجه نشد.
مرد فریاد زد:خدایا یک معجزه به من نشان بده.
یک زندگی متولد شد ولی مرد نفهمید.
مرد ناامیدانه گریه کرد و گفت:خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم.
پس خدا نزد مرد آمد و او را لمس کرد !!
ولی مرد بالهای پروانه را شکست و در حالی که خدا را درک نکرده بود از
آنجا دور شد!
تاریخ : شنبه 92/4/1 | 9:50 صبح | نویسنده : MrGoorani | نظرات ()