روزی یک مرد ثروتمند ، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان
دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آنها یک روز و
یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند.
در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید:نظرت در مورد
مسافرت مان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!
پدر پرسید: آیا به زندگی آن ها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: فکر می کنم!
پدر پرسید:چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما د ر خانه یک سگ
داریم و آن ها چهارتا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آ نها
ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها
بی انتهاست!!
در پایان حرف های پسر، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد
متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم!!
تاریخ : یکشنبه 92/4/9 | 6:13 عصر | نویسنده : MrGoorani | نظرات ()