مردی تخم عقابی پید ا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت . عقاب با بقیه
جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد . در تمام زندگیش ، او
همان کارهایی را انجام داد که مرغ ها می کردند؛ برای پیدا کردن کرم ها و
حشرات زمین را م ی کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار،
کمی در هوا پرواز می کرد.
سال ها گذشت و عقاب خیلی پیر شد.
روزی پرنده باعظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید . او با شکوه
تمام، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید باد پرواز
می کرد.
عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید:این کیست؟
همسایه اش پاسخ داد: این یک عقاب است . سلطان پرندگان . او متعلق به
آسمان است و ما زمینی هستیم.
عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد . زیرا فکر می کرد یک
مرغ است.
تاریخ : پنج شنبه 92/4/13 | 9:54 صبح | نویسنده : MrGoorani | نظرات ()