مردی با سپری بزرگ به جنگ می رفت.
از قلعه سنگی بر سرش زدند و بشکستند.
برنجید و گفت: ای مردک، کوری؟
سپری بدین بزرگی نمی بینی و سنگ بر سر من میزنی؟
(عبید زاکانی-رساله ی دلگشا)
تاریخ : چهارشنبه 92/7/10 | 9:5 عصر | نویسنده : MrGoorani | نظرات ()
مردی با سپری بزرگ به جنگ می رفت.
از قلعه سنگی بر سرش زدند و بشکستند.
برنجید و گفت: ای مردک، کوری؟
سپری بدین بزرگی نمی بینی و سنگ بر سر من میزنی؟
(عبید زاکانی-رساله ی دلگشا)