سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یکی از عارفان بنام بشربن حارث روزی در راه کاغذی دید که نام مبارک پروردگار

(بسم الله) بر آن نوشته شده بود و مردم پا بر آن می نهادند و می گذشتند.

ایستاد و کاغذ را بر گرفت و آن کاغذ را معطر گرداند و اندر شکاف دیوار نهاد

تا از آسیب پای رهگذران در امان باشد.

مدت ها گذشت.شبی به خواب دید که ندایی به او می گوید:

ای دوست! نام من خوش بو کردی و مرا بزرگ داشتی و حرمت نهادی.

ما نیز نام تورا معطر گردانیم و در دنیا و آخرت تورا بزرگ و گرامی خواهیم داشت0

(رساله ی قشیریه)






تاریخ : شنبه 92/7/20 | 11:49 صبح | نویسنده : MrGoorani | نظرات ()

مردی با سپری بزرگ به جنگ می رفت.

از قلعه سنگی بر سرش زدند و بشکستند.

برنجید و گفت: ای مردک، کوری؟

سپری بدین بزرگی نمی بینی و سنگ بر سر من میزنی؟

(عبید زاکانی-رساله ی دلگشا)






تاریخ : چهارشنبه 92/7/10 | 9:5 عصر | نویسنده : MrGoorani | نظرات ()

دزدی در خانه ی فقیری می گشت تا چیزی به دست آورد

در همان حال،فقیر از خواب بیدار شد و گفت:

"آن چه تو در شب تاریک می جویی،

ما در روز روشن می جوییم و نمی یابیم!"






تاریخ : سه شنبه 92/7/2 | 12:32 عصر | نویسنده : MrGoorani | نظرات ()

گویند شخصی ده خر داشت.روزی بر یکی از آن ها

سوار شد و خران خویش را شمرد . چون آن را که

سوار بودشماره نمی کرد ، حساب درست در نمی آمد.

پیاده شد و شمار کرد. حساب درست و تمام بود .

چندین بار در سواری و پیادگی شمارش را تکرار کرد.

عاقبت پیاده شد و گفت:

سواری به گم شدن یک خر نمی ارزد.

(از علی اکبر دهخدا)






تاریخ : سه شنبه 92/7/2 | 11:40 صبح | نویسنده : MrGoorani | نظرات ()

نابینایی در شب، چراغ به دست و سبو بر دوش، بر راهی می رفت .

یکی اورا گفت : تو که چیزی نمی بینی چراغ به چه کارت می آید؟

گفت : چراغ از بهر کوردلان تاریک اندیش است تا به من تنه نزنند

و سبوی مرا نشکنند.

بهارستان جامی






تاریخ : یکشنبه 92/6/31 | 12:8 عصر | نویسنده : MrGoorani | نظرات ()

حکیمی را پرسیدند که آدمی کی به خوردن شتابد؟

گفت: توانگر هرگاه که گرسنه باشد و درویش هرگاه که بیابد.

"بهارستان جامی"






تاریخ : شنبه 92/6/30 | 9:33 صبح | نویسنده : MrGoorani | نظرات ()

سلمان فارسی بر لشکری امیر بود .

در میان رعایا چنان حقیر می نمود که وقتی خادمی به وی رسید گفت :

این توبره ی کاه بردار و به لشکرگاه سلمان بر . سلمان برداشت .

چون به لشکرگاه رسید ، مردم گفتند : امیر است .

آن خادم بترسید و در قدم وی افتاد . سلمان گفت :

به سه وجه این کار از برای خود کردم ، نه از بهر تو ، هیچ اندیشه مدار .

اول آنکه تکبر از من دفع شود ، دوم آنکه دل تو خوش شود ،

سیم آنکه از عهده ی حفظ رعیت بیرون آمده باشم.

 

                                                       ( مجد خوافی )


 






تاریخ : یکشنبه 92/6/17 | 12:51 عصر | نویسنده : MrGoorani | نظرات ()
       

.: Weblog Themes By BlackSkin :.