یکی از عارفان بنام بشربن حارث روزی در راه کاغذی دید که نام مبارک پروردگار
(بسم الله) بر آن نوشته شده بود و مردم پا بر آن می نهادند و می گذشتند.
ایستاد و کاغذ را بر گرفت و آن کاغذ را معطر گرداند و اندر شکاف دیوار نهاد
تا از آسیب پای رهگذران در امان باشد.
مدت ها گذشت.شبی به خواب دید که ندایی به او می گوید:
ای دوست! نام من خوش بو کردی و مرا بزرگ داشتی و حرمت نهادی.
ما نیز نام تورا معطر گردانیم و در دنیا و آخرت تورا بزرگ و گرامی خواهیم داشت0
(رساله ی قشیریه)
مردی با سپری بزرگ به جنگ می رفت.
از قلعه سنگی بر سرش زدند و بشکستند.
برنجید و گفت: ای مردک، کوری؟
سپری بدین بزرگی نمی بینی و سنگ بر سر من میزنی؟
(عبید زاکانی-رساله ی دلگشا)
دزدی در خانه ی فقیری می گشت تا چیزی به دست آورد
در همان حال،فقیر از خواب بیدار شد و گفت:
"آن چه تو در شب تاریک می جویی،
ما در روز روشن می جوییم و نمی یابیم!"
گویند شخصی ده خر داشت.روزی بر یکی از آن ها
سوار شد و خران خویش را شمرد . چون آن را که
سوار بودشماره نمی کرد ، حساب درست در نمی آمد.
پیاده شد و شمار کرد. حساب درست و تمام بود .
چندین بار در سواری و پیادگی شمارش را تکرار کرد.
عاقبت پیاده شد و گفت:
سواری به گم شدن یک خر نمی ارزد.
(از علی اکبر دهخدا)
نابینایی در شب، چراغ به دست و سبو بر دوش، بر راهی می رفت .
یکی اورا گفت : تو که چیزی نمی بینی چراغ به چه کارت می آید؟
گفت : چراغ از بهر کوردلان تاریک اندیش است تا به من تنه نزنند
و سبوی مرا نشکنند.
بهارستان جامی
حکیمی را پرسیدند که آدمی کی به خوردن شتابد؟
گفت: توانگر هرگاه که گرسنه باشد و درویش هرگاه که بیابد.
"بهارستان جامی"
سلمان فارسی بر لشکری امیر بود .
در میان رعایا چنان حقیر می نمود که وقتی خادمی به وی رسید گفت :
این توبره ی کاه بردار و به لشکرگاه سلمان بر . سلمان برداشت .
چون به لشکرگاه رسید ، مردم گفتند : امیر است .
آن خادم بترسید و در قدم وی افتاد . سلمان گفت :
به سه وجه این کار از برای خود کردم ، نه از بهر تو ، هیچ اندیشه مدار .
اول آنکه تکبر از من دفع شود ، دوم آنکه دل تو خوش شود ،
سیم آنکه از عهده ی حفظ رعیت بیرون آمده باشم.
( مجد خوافی )