آن ها در کنار یکد یگر بودند و همه به یک اندازه می دانستند و باور د اشتند
که آن چه می دانند بسیار است . یکی در میا نشان بود که به اندازه دیگران
نمی دانست و به او نادان می گفتند . او تریبول نام داشت . هنگامی که شنید
نادان است، فروتن شد و خود را پنهان کرد تا دیگر کسی او را نبیند.
اما دیگران با او همدردی نداشتند و او را دنبال کردند و نگاهش کردند و با
او از آن چه نمی توانست بفهمد حرف زدند . آن ها می دیدند تریبول چه
رنجی می برد و خشنود بودند از این که می توانند او را برنجانند.
اما جهان دگرگون گشت و ناگهان تریبول دانا شد و بقیه نادان، بسیار
نادان تر از او . تریبول هم می خواست برای آنچه دیگران بر سرش آورده
بودند، انتقام بگیرد . اما آ نها او را تحسین کردند و هیچ کس به خاطر آن چه
نمی دانست و تریبول می دانست، خجالت نمی کشید و تریبول با آن ها
همدردی می کرد و نمی توانست آنها را برنجاند . او می دانست که همیشه به
گونه ای تنها بوده است و در انتظار ز مانی بود که روزگاری بازخواهد گشت.
او دقیقأ می دانست زما نی که در آن جهان بار دیگر دگرگون شود ، د یگران
باز هم او را خواهند رنجاند.
نویسنده : گیزلا النسر
ترجمه : ناصر غیاثی