مردی با اسب و سگش در جاده ای راه می رفتند. هنگام عبور از کنار درخت
عظیمی، صاعقه ای فرود آمد و آنها را کشت . اما مرد نفهمید که دیگر این
دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت . گاهی مدت ها
طول می کشد تا مرده ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.
تابستان 1945 ، کوچه ای در برلین:
دوازده زندانی ژنده پوش به فرماندهی یک سرباز روسی از خیابانی
می گذرند، احتمالأ از قرارگاهی دور می آیند و سرباز روس باید آ نها را به
جایی بر ای کار یا به اصطلاح بیگاری ببرد . آن ها از آینده شان هیچ
نمی دانند.
پسر کوچکی، روزی هنگام راه رفتن در خیابان، سکه ای یک سنتی پیدا
کرد. او از پیدا کردن این پول ، آن هم بدون هیچ زحمتی، خیلی ذوق زده
شد. این تجربه باعث شد که او بقیه روزها هم با چشمان باز سرش را به
سمت پایین بگیرد و در جستجوی سکه های بیشتر باشد.
مردی دختر سه ساله ای داشت. روزی مرد به خانه آمد و دید که دخترش
گران ترین کاغذ زرورق کتابخانه اورا برای آرایش یک جعبه کودکانه هدر
داده است . مرد دخترش را به خاطر اینکه کاغذ زرورق گرانبهایش را یه
هدر داده است تنبیه کرد و دخترک آن شب را با گریه به بستر رفت
وخوابید.
پیرمرد روی نیمکت نشسته بود و کلاهش را روی سرش کشیده بود و
استراحت می کرد. سواری نزدیک شد و از او پرسید:
هی پیری! مردم این شهر چه جور آدمهاییند؟
پیرمرد پرسید: مردم شهر تو چه جوریند؟
گفت: مزخرف !
پیرمرد گفت: اینجا هم همینطور!
بعد از چند ساعت سوار دیگری نزدیک شد و همین سؤال را پرسید.
پیرمرد باز هم از او پرسید :مردم شهر تو چه جوریند؟
گفت: خب ! مهربونند.
پیرمرد گفت: اینجا هم همینطور !!!!
تاجری پسرش را برای آموختن راز خوشبختی نزد خردمندی فرستاد . پسر
جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر
فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی
می کرد.
ادامه مطلب...
"پسر بچه ای وارد بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست . پیشخدمت یک
لیوان آب برایش آورد . پسر بچه پرسید
یک بستنی میوه ای چند است »
پیشخدمت پاسخ داد .« 50 سنت »