حکیمی را پرسیدند که آدمی کی به خوردن شتابد؟
گفت: توانگر هرگاه که گرسنه باشد و درویش هرگاه که بیابد.
"بهارستان جامی"
در پیله تا به کی بر خویشتن، تنی؟
-پرسید کرم را ، مرغ از فروتنی-
تا چند منزوی در کنج خلوتی،
در بسته تا به کی، در محبس تنی؟
در فکر رستنم-پاسخ بداد کرم-
خلوت نشسته ام زین روی منحنی
هم سال های من پروانگان شدند
جستند از این قفس،گشتند دیدنی
در جس و خلوتم تا وارهم به مرگ
یا پر برآورم بهر پریدنی
اینک تورا چه شد کای مرغ خانگی!
کوشش نمیکنی ، پری نمی زنی ؟
نیما یوشیج
گر نبود خنگ مطلا لگام
زد بتوان بر قدم خویش گام
ور نبود مشربه از زر ناب
با دو کف دست توان خورد آب
ور نبود جامه ی اطلس تو را
دلق کهن ساتر تن بس تو را
جمله که بینی همه دارد عوض
وز عوضش گشته میسر غرض
آن چه ندارد عوض ای هوشیار
عمر عزیز است ، غنیمت شمار
شیخ بهایی
معنی شعر عمر عزیز :
بیت اول: اگر اسبی که دارای زین و افسار طلایی باشد; نداشته باشیم
می شود با پاهای خود قدم زد و راه رفت.
بیت دوم: اگر لیوانی از طلا ی خالص نباشد
با دو کف دست هم می توان آب خورد
بیت سوم: اگر پیراهنی از پارچه های گران بها و قیمتی نداشته باشیم
پیراهن کهنه و قدیمی که پوشاننده ی تن انسان باشد برای تو کافی است
بیت چهارم: هر چیزی که می بینی جای گزین دارد و عوض دارد
و از دگرگونی و جای گزین آن هدف انسان ها میسر شده است
بیت پنجم: آن چیزی که عوض و جای گزین ندارد
عمر گران بهاست که ما باید قدرش را بدانیم
زین گفته سعادت تو جویم
پس یاد بگیر هر چه گویم
می باش به عمر خود سحرخیز
و ز خواب سحرگهان بپرهیز
با مادر خویش مهربان باش
آماده ی خدمتش به جان باش
با چشم ادب نگر پدر را
از گفته ی او مپیچ سر را
چون این دو شوند از تو خرسند
خرسند شود از تو خداوند
چون با ادب و تمیز باشی
پیش همه کس عزیز باشی
می گوش که هر چه گوید استاد
گیری همه را به چابکی یاد
زنهار مگو سخن به جز راست
هر چند تورا در آن ضرر هاست
هر سب که روی بر جامه ی خواب
کن نیک تأمل اندر این باب
کان روز به علم تو چه افزود
و ز کرده ی خود چه برده ای سود
روزی که در آن نکرده ای کار
آن روز ز عمر خویش مشمار
روزی پادشاهی به تماشای صحرا بیرون رفت.
باغبانی را دید، مردی پیر و سال خورده.
با این حال ، سرگرم کاشتن نهال درخت بود.
پادشاه گفت : ای پیر، در موسم کهن سالی و فرتوتی،
کار ایام جوانی،پیشه کرده ای.
الهی!
نور تو، چراغ معرفت بیفروخت،
دل من افزونی است.
گواهی تو، ترجمانی من بکردند، ندای من افزونی است.
قرب تو، چراغ وجد بیفروخت.
الهی!
از بود خود چه دیدم مگر بلا و عنا؟ و از بود تو همه عطاست و وفا !
ای به بر پیدا ! و به کرم هویدا.
ناکرده گیر کردرهی.
و آن کن که از تو سزا.
الهی!
نام تو ما را جواز !
و مهر تو ما را جهاز !
الهی!
شناخت تو ما را امان
و لطف تو ما را عیان.
الهی!
چه عزیز است او که تو او را خواهی !
ور بگریزد، او را در راه، آیی.
طوبی آن کس را، که: تو، او رایی!
آیا که: تا از ما خود که رایی؟
الهی!
نمی توانیم که این کار بی تو، به سر بریم.
نه زهره ی آن داریم که از تو به سر بریم.
هر گه که پنداریم که رسیدیم، از حیرت شما روا سر بریم.
خداوندا !
(خواجه عبدالله انصاری)
الهی!
گرزارم، در تو زاریدن خوش است،
ورنازم، به تو نازیدن خوش است.
الهی!
شاد بدانم، که بر درگاه تو می زارم،
بر امید آنکه روزی در میدان فضل، به تو نازم.
یک نظر در من نگری، و دو گیتی به آب اندازم.
(خواجه عبدالله انصاری)