جوانی گه کار و شایستگی است
گه خود پسندی و پندار نیست
چو بفروختی ، از که خواهی خرید؟
متاع جوانی به بازار نیست
غنیمت شمر ، جز حقیقت مجوی
که باری است فرصت ، دگر بار نیست
پیچ از ره راست بر راه کج
چو در هست ، حاجت به دیوار نیست
ز آزادگان بردباری و سعی
بیاموز ، آموختن عار نیست
به چشم بصیرت به خود در نگر
تورا تادر آیینه ، زنگار نیست
همی دانه و خوشه ، خروار شد
ز آغاز ، هر خوشه خروار نیست
همه کار ایام درس است و پند
دریغا که شاگرد هشیار نیست
( پروین اعتصامی )
بدان کوش تا زود دانا شوی
چو دانا شوی زود والا شوی
نه داناتر آن کس که والاتر است
که والاتر است آن که داناتر است
نبینی ز شاهان که بر تخت گاه
ز دانندگان باز جویند راه
اگر چه بمانند دیر و دراز
به دانا بود شان همیشه نیاز
نگهبان گنجی تو از دشمنان
و دانش نگهبان تو جاودان
به دانش شود مرد ، پرهیزگار
چنین گفت آن بخرد هوشیار
که دانش ز تنگی پناه آورد
چو بیراه گردی به راه آورد
علم ، بال است مرغ جانت را
بر سپهر او برد روانت را
دل بی علم ، چشم بی نورست
مرد نادان زمرد می دورست
نیست آب حیات جز دانش
نیست باب نجات جز دانش
دل شود گر به علم ، بیننده
راه جوید به آفریننده
آن چه در علم بیش می باید
دانش ذات خویش می باید
( اوحدی مراغه ای )
سلمان فارسی بر لشکری امیر بود .
در میان رعایا چنان حقیر می نمود که وقتی خادمی به وی رسید گفت :
این توبره ی کاه بردار و به لشکرگاه سلمان بر . سلمان برداشت .
چون به لشکرگاه رسید ، مردم گفتند : امیر است .
آن خادم بترسید و در قدم وی افتاد . سلمان گفت :
به سه وجه این کار از برای خود کردم ، نه از بهر تو ، هیچ اندیشه مدار .
اول آنکه تکبر از من دفع شود ، دوم آنکه دل تو خوش شود ،
سیم آنکه از عهده ی حفظ رعیت بیرون آمده باشم.
( مجد خوافی )
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه بر نگذرد
خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمای
فردوسی
چشمه های خروشان تورا می شناسند
موج های پریشان تورا می شناسند
پرسش تشنگی را تو آبی ، جوابی
ریگ های بیابان تورا می شناسند
نام تو رخصت رویش است و طراوت
زین سبب برگ و باران تورا می شناسند
هم تو گل های این باغ را می شناسی
هم تمام شهیدان تورا می شناسند
اینک ای خوب ، فصل غریبی سر آمد
چون تمام غریبان تو را می شناسند
کاش من هم عبور تورا دیده بودم
کوچه های خراسان تورا می شناسند
( قیصر امین پور )
بنی آدم اعضای یک دیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو که از محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی
خدایا ، به شناخت تو زندگانیم
و به نصرت تو شادانیم ،
به کرامت تو نازانیم ،
به عز تو عزیزانیم !
خدایا ، نه شناخت تو را توان ،
نه ثنای تورا زبان ،
نه دریای جلال و کبریای تو را کران ،
پس تو را مدح و ثنا چون توان ؟
میبدی