سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مرد در چمنزار

مرد نجوا کرد:خدایا با من صحبت کن.یک چکاوک آواز خواند ولی مرد نشنید.

پس مرد با صدای بلند گفت:خدایا با من صحبت کن.آذرخش در آسمان غرید ولی مرد متوجه نشد.

مرد فریاد زد:خدایا یک معجزه به من نشان بده.

 یک زندگی متولد شد ولی مرد نفهمید.

مرد ناامیدانه گریه کرد و گفت:خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم.

پس خدا نزد مرد آمد و او را لمس کرد !!

ولی مرد بالهای پروانه را شکست و در حالی که خدا را درک نکرده بود از
آنجا دور شد!






تاریخ : شنبه 92/4/1 | 9:50 صبح | نویسنده : MrGoorani | نظرات ()

لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد :
می بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا، از یاران مسیح
که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می کرد. کار را نیمه
تمام رها کرد تا مدل های آرمانیش را پیدا کند.
روزی در یک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن
جوانان همسرا یافت . جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش
اتودها و طرح هایی برداشت.

ادامه مطلب...




تاریخ : شنبه 92/4/1 | 9:40 صبح | نویسنده : MrGoorani | نظرات ()

 

بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است:کودک که 

بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم . بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی

بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم . بعد ها دنیا را هم بزر گ دیدم

و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم. در سالخوردگی تصمیم گرفتم

خانواده ام را متحول کنم . اینک که در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر

 روز اول خودم را تغییر داده بودم، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم!!!
 

 






تاریخ : چهارشنبه 92/3/29 | 4:1 عصر | نویسنده : MrGoorani | نظرات ()

راه بهشت

مردی با اسب و سگش در جاده ای راه می رفتند. هنگام عبور از کنار درخت
عظیمی، صاعقه ای فرود آمد و آنها را کشت . اما مرد نفهمید که دیگر این

دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت . گاهی مدت ها
طول می کشد تا مرده ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.

ادامه مطلب...




تاریخ : چهارشنبه 92/3/29 | 1:4 عصر | نویسنده : MrGoorani | نظرات ()

تابستان 1945 ، کوچه ای در برلین:
دوازده زندانی ژنده پوش به فرماندهی یک سرباز روسی از خیابانی
می گذرند، احتمالأ از قرارگاهی دور می آیند و سرباز روس باید آ نها را به
جایی بر ای کار یا به اصطلاح بیگاری ببرد . آن ها از آینده شان هیچ
نمی دانند.

ادامه مطلب...




تاریخ : سه شنبه 92/3/28 | 5:26 عصر | نویسنده : MrGoorani | نظرات ()

یک سنت

پسر کوچکی، روزی هنگام راه رفتن در خیابان، سکه ای یک سنتی پیدا
کرد. او از پیدا کردن این پول ، آن هم بدون هیچ زحمتی، خیلی ذوق زده
شد. این تجربه باعث شد که او بقیه روزها هم با چشمان باز سرش را به
سمت پایین بگیرد و در جستجوی سکه های بیشتر باشد.

ادامه مطلب...




تاریخ : سه شنبه 92/3/28 | 4:11 عصر | نویسنده : MrGoorani | نظرات ()

مردی دختر سه ساله ای داشت. روزی مرد به خانه آمد و دید که دخترش
گران ترین کاغذ زرورق کتابخانه اورا برای آرایش یک جعبه کودکانه هدر
داده است . مرد دخترش را به خاطر اینکه کاغذ زرورق گرانبهایش را یه
هدر داده است تنبیه کرد و دخترک آن شب را با گریه به بستر رفت
وخوابید.

ادامه مطلب...




تاریخ : سه شنبه 92/3/28 | 4:3 عصر | نویسنده : MrGoorani | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.