سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عقاب

مردی تخم عقابی پید ا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت . عقاب با بقیه

جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد . در تمام زندگیش ، او

همان کارهایی را انجام داد که مرغ ها می کردند؛ برای پیدا کردن کرم ها و

حشرات زمین را م ی کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار،

کمی در هوا پرواز می کرد.

ادامه مطلب...




تاریخ : پنج شنبه 92/4/13 | 9:54 صبح | نویسنده : MrGoorani | نظرات ()

میخ های روی دیوار

پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت . پدرش جعبه ای میخ به او داد و
گفت هربار که عصبانی می شوی باید یک میخ به دیوار بکوبی.
روز اول ، پسر بچه 37 میخ به د یوار کوبید . طی چند هفته بعد، همانطور که
یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند، تعداد میخ های کوبیده شده به
دیوار کمتر می شد. او فهمید که کنترل عصبانیتش آسان تر از کوبیدن میخ ها
بر دیوار است...

ادامه مطلب...




تاریخ : پنج شنبه 92/4/13 | 9:40 صبح | نویسنده : MrGoorani | نظرات ()

قدرت کلماتچند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آ نها به داخل
گودال عمیقی افتادند . بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی
دیدند گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند که دیگر چاره ای
نیست و شما خواهید مرد.
دو قورباغ ه این حرف ها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از
گودال بیرون بپرند . اما قورباغه های دیگر دائمأ به آنها می گفتند که دست از
تلاش بردارید، چون نمی توانید از گودال خارج شوید، به زودی خواهید

مرد.

ادامه مطلب...




تاریخ : سه شنبه 92/4/11 | 8:22 صبح | نویسنده : MrGoorani | نظرات ()

آن ها در کنار یکد یگر بودند و همه به یک اندازه می دانستند و باور د اشتند

که آن چه می دانند بسیار است . یکی در میا نشان بود که به اندازه دیگران

نمی دانست و به او نادان می گفتند . او تریبول نام داشت . هنگامی که شنید

نادان است، فروتن شد و خود را پنهان کرد تا دیگر کسی او را نبیند.

ادامه مطلب...




تاریخ : یکشنبه 92/4/9 | 6:29 عصر | نویسنده : MrGoorani | نظرات ()

فقر

 روزی یک مرد ثروتمند ، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان

دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آنها یک روز و

یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند.


 در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید:نظرت در مورد

مسافرت مان چه بود؟

پسر پاسخ داد:  عالی بود پدر!

پدر پرسید: آیا به زندگی آن ها توجه کردی؟

پسر پاسخ داد: فکر می کنم!

پدر پرسید:چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟

ادامه مطلب...




تاریخ : یکشنبه 92/4/9 | 6:13 عصر | نویسنده : MrGoorani | نظرات ()

صل موضوع را فراموش نکن "2"!!!

خانمی طوطی ای خرید . اما روز بعد آن را به مغازه برگرداند . او به صاحب 

مغازه گفت این پرنده صحبت نمی کند. صاحب مغازه گفت: آیا در قفسش

آینه ای هست؟طوطی ها عاشق آینه هستند ، آنها تصویرشان را در آینه

می بینند و شروع به صحبت می کنند. آن خانم یک آینه خرید و رفت .

ادامه مطلب...




تاریخ : یکشنبه 92/4/9 | 1:48 عصر | نویسنده : MrGoorani | نظرات ()

صل موضوع را فراموش نکن!!!

مرد قوی هیکل، در چوب بری استخدام شد و تصمیم گرفت خوب کار کند.

روز اول 18 درخت برید . رئیسش به او تبریک گفت و او را به ادامه کار

تشویق کرد. روز بعد با انگیزه بیشتری کار کرد، ولی 15 درخت برید.

روز سوم بیشتر کار کرد، اما فقط 10 درخت برید.

ادامه مطلب...




تاریخ : یکشنبه 92/4/9 | 12:47 عصر | نویسنده : MrGoorani | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.